خارهای ساقه ها
بازوم را خراش می دهند .
خارهای ساقه ها
کنار برگ های سبز نارنج
کنار نارنج های نارنجی
و بهار که آمد میان شکوفه های سفید
بازوم را خراش می دهند .
فراموششان شده
یادشان بیانداز
بگو دستم در پی اطرافیانشان است نه آنها .
خارهای خشک ساقه ها را بمیران .
مهم نیست که اونا چطور فکر می کنند ؛ بگذار بگزند ؛ مهم اراده ی دست توست که به سمت میوه دراز شده
کاش خارها نبودن...اونوقت خیلی چیزا قشنگ بود...
سلام مهربون...میدونی یه دوستی دارم به اسم قلب آبی که میگه من بانوی پیامبری هستم به اسم ایلیا...خیلی دلم میخواد به وبلاگش سر بزنی...اینجا..توی آدرس بلاگم آدرس وبلاگشو برات میزارم...خارها..........امان از این خارها
از اون اول که خار نبودم.آبم ندادن خاکم ندادن نورم ندادن ....آه ه ه ه .... نورم ندادن......... الانم که می گن دستشون در بی اطرافیانم بوده............ من که از اول خار نبودم......خارم کردن
اما خارها همه جا هستند. هر جا گلی هست یا هر جا دستی زخمی می بینی.
سلام به پیامبر آبی. ایلیا در ذهن من رنگ تصویر تو آبی است. منتظرت هستم در هیچستان