نود و نه








لب برکه رسیدم

 

ساکت بود

 

_ فقط جیر جیر سنجاقک ها

 

تشنه بودم

 

_ ترس دو روز پیش مجبورم کرده بود

 

آن روز تمساح قصه دوستم را تکه تکه کرد

 

و من فقط ترسیده بودم

 

                    _  مثل باد گریختم

 

دوست داشتم آب بنوشم

 

با او یا حتی نه _ بدون او

 

             ( مهم آب بود )

 

یک جرعهء زلال

 

                   تا تشنگی ام رفع شود

 

همین و بعد فرار

.

.

.

.

تمساح که نزدیک می شد

 

چشم هایش که برق زدند

 

        سرعتش را که دیدم

 

عاشق شدم

 

                  دلم تنگ شد

 

خدایا !

           دوستم کجاست ؟ ...






نظرات 4 + ارسال نظر
والیشن* یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 15:57 http://www.faryadman.blogsky.com

ایلیا جان سلام از آشنائی با شما خرسندم....فکرمیکنم در شکم تمساح باشد....فراموشش کن...تا دیگه اون باشه با این جانورخشن شوخی نکنه...تندرستی ات را خواهانم

دوعاشق یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 18:56 http://2-ashegh.blogsky.com

سلام .. از لطفتون ممنونم ... دوست تو نزدیک تراز اون چیزی که فکرش رو بکنی کنارته ... سلام شما رو هم به معلم ریاضی می رسونم ... البته من الان استاد دارم (چقدر سر خود معطل هستم مگه نه)

دریای زندگی یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 18:58 http://3sh.persianblog.com

سلام .. زیبا می نویسی ... من هم نظر دوعاشق رو دارم ... بهترین دوست ما اول خدا بعد از اون خودمون برای خودمون هستیم .. منتظرم .. شاد باشی و پایدار

سیما یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 23:40 http://sima-h.persianblog.com

به تو خرده ای نمیشه گرفت ... حق داشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد