لب برکه رسیدم
ساکت بود
_ فقط جیر جیر سنجاقک ها
تشنه بودم
_ ترس دو روز پیش مجبورم کرده بود
آن روز تمساح قصه دوستم را تکه تکه کرد
و من فقط ترسیده بودم
_ مثل باد گریختم
دوست داشتم آب بنوشم
با او یا حتی نه _ بدون او
( مهم آب بود )
یک جرعهء زلال
تا تشنگی ام رفع شود
همین و بعد فرار
.
.
.
.
تمساح که نزدیک می شد
چشم هایش که برق زدند
سرعتش را که دیدم
عاشق شدم
دلم تنگ شد
خدایا !
دوستم کجاست ؟ ...
ایلیا جان سلام از آشنائی با شما خرسندم....فکرمیکنم در شکم تمساح باشد....فراموشش کن...تا دیگه اون باشه با این جانورخشن شوخی نکنه...تندرستی ات را خواهانم
سلام .. از لطفتون ممنونم ... دوست تو نزدیک تراز اون چیزی که فکرش رو بکنی کنارته ... سلام شما رو هم به معلم ریاضی می رسونم ... البته من الان استاد دارم (چقدر سر خود معطل هستم مگه نه)
سلام .. زیبا می نویسی ... من هم نظر دوعاشق رو دارم ... بهترین دوست ما اول خدا بعد از اون خودمون برای خودمون هستیم .. منتظرم .. شاد باشی و پایدار
به تو خرده ای نمیشه گرفت ... حق داشتی