گذشتهء .... .







من به عنوان شوالیهء هفتم نمی ترسم

و زیر نور زرد چراغ سقف

که کم و زیاد می شود و سرم درد می گیرد

و میان دیگرهای دوست دختردار و گوشی موبایل

با عشق زیادم به p910

و نیاز مبرمم به بیست هزار تومان پول قابل قابل

برای داشتن نصف پول سفر

فریاد می زنم که بخندید

نه به همدیگر . که به من

من در خیابان پر از تاکسی های سبز

و پیکان های رنگ و رو رفته

و بحث بغل دستی برای پنج تومانی له و په

ـ که شاید بدون آن تاکسی بعدی سوارش نکند

سر چهارراه زرگری

که رانندهء پیر عارف قصه

به آن مهندس سرامیکی

فحش خواهر و مادر می دهد

و پیرزن کنار دستی چانه می جنباند

من در ردیف دوم کلاس درس

که کاش درسم ندهند

به پنجرهء شکستهء آن ته نگاهی می اندازم

و می گویم : بچه ها پنجره ها را باز کنید

حالا که باید سردمان شود بیایید بگوییم خودم کردم که ...

و من به عنوان سلحشور راه راستی

از جا برمی خیزم و به دبیر عربی می گویم : مرگ بر دینی

بالا می آورم از عربی آقا !

ـ و می خندم به خیال

من سر کوچه

موقع خریدن دوغ کوچک دویست تومانی

می روم به آینده

که دویست تومان پول دو تا پفک می شود

که یکی برای اوست

و دیگری را با کراهت می خورم

من از پیاده روی خسته می شوم

می گویم کرایه ها آنجا بیشتر از این حرف هاست

و یک سکهء پینجاه تومانی ناقابل فدای یک تار موی اراده میکنم

و من برای آن کفش زیبای مغازه

مرصیهء آه دوریت مرا دیوانه کرد می خوانم

و می گویم عشق من دوستم داری ؟

که بله داستان آن رشتی را شنیده ای که فلان کرد

و فلان شد ؟

یادت هست دیروز استاد کمربندش پاره بود

یا شکم آن یکی را باش امروز کوچکتر شده

و واغ واغ بخندیم !

و مثل فروغ خط بنویسیم که خر ...

بله من به عنوان سلحشور هفتم

از فریاد جناب سرهنگ نمی ترسم

چون به من نیست فقط اعصابش را خورد کرده اند

و به عنوان  ای.پ

اعلام می کنم که چرا پیله می کنید

من می گویم سلام حالت چطور است و بس

بقیه اش را بغل دستی تکمیل می کند
با مخلصم و چاکرم

ـ و یک قربان شما

من شب های تا صبح بیدار را

که تجربه نکرده ام

فدای دیدن یک خواب زجر آور می کنم

به عنوان : عشق من کجایی تو

و تمام تفکراتم بر می گردد به آن همه نادیدنی های کثیف

که خدا خودش می داند که چرا و چرا

و باز هم تکرار می کنم

ایلیا به عنوان شوالیهء هفتم

فریاد می زند

من از زندگی مرگ می خواهم 
                                         نه ادامهء مردن .






نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 23:21

حالا تو داری می شکنی ...... حواست هست ؟

حاجیه جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 13:58 http://www.hajieh.blogsky.com

سلام ...
نه !
هرگز شب را باور نکردم ....
چرا که...
از فراسو های دهلیزش
به امید دریچه ای دلبسته بودم ...
امیدوارم همیشه در طول وبلاگ نویسی و زندگی موفق باشید .

***** شاد باشید *******

[ بدون نام ] جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 21:40

و شروعی دوباره .... و دوباره آفتاب ..... خودت که می دانی ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد