شیر قصه غرش می کرد
_ یک مهمانی بزرگ برای شیرها
غذای سرآشپز خرگوش
خرگوش سفید
قرار بود در هر دیس دو خرگوش بریان شده باشد
با سبزیجات و مخلفات
و از آنجا که شیر قصهء ما مهربان و دلسوز بود
قرار شد خرگوش ها یک انتخاب داشته باشند
( که کدام ها کنار هم در یک دیس باشند )
.
خرگوش ها به فرار فکر می کردند
همه وحشت کرده بودند
.
عصر . ساعت پنج بعد از ظهر موقع سر بریدن بود
_ به دستور شیر یک ذبح مذهبی
.
خرگوشِ سفیدِ چشم قرمز که نتوانسته بود فرار کند
شجاع شده بود
از مرگ نمی ترسید
ــ ولی بغض کرده بود
ترس برایش معنایی نداشت
_ اما نمی خواست کشته شود
خرگوشِ سفیدِ چشم سبز رویاهایش گریخته بود .
ذبح مذهبی !
حتما ترس برایش معنی داشت وگرنه مطلباشو باک نمی کرد
منظورت رو نمی فهمم . صفحهء اول فقط یه مطلب داره . نوشت خودت رو می تونی تو آرشیو یادداشت های قبل ببینی .
سلام...ترس برایش معنا نداشت اما انتظار بی فرجامش آنقدر پر رنگ بود که از صد ترس با معنا تر بود...خیلی زیبا بود...کلی لذت بردم..آپ...اکه سر بزنی یه دنیا خوشحالم کردی...
سلام نه بابا ایول دمت گرم به وب من هم سر بزن
سلام. خیلی باحال بود............. چه خلاقیتی داری تو.
چرا قبلیا رو پاکیدی؟؟؟ من می خوام...!!!!