استفراغ



این سومین بار است که بالشم خونی می شود . دیشب . دیروز ظهر و امروز صبح .

سه بالش خونین .

کسی سرخی بدنم را از بالش ها پاک نمی کند .

هفت بالش داریم . با این حساب خواب ظهرها حرام است و تا چهار شب دیگر می توانم سر بر بالینی پاک بگذارم .

هیچ تفکری ندارم و از هیچ چیز رنج نمی برم .

نیرویی هست که مرا فشار می دهد . مثل اینکه بینی را کیپ کنند و تمام هوای عالم را در دهانم بدمند . می خواهم بترکم . سرم گرم شده و بزرگ به نظر می رسد . و بینی ام ( که بسیار قلچماق و گنده است ) مثل بادکنک شده و هر از گاهی که چشمها را می بندم منفجر می شود .

دست هایم از فشار خون بالا سیاه شده اند و پاها از خون بی نسیبند .

و من هیچ رنجی ندارم و دنیا بر وقف مراد است ...