-
اسکیزوفرنیک
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1383 21:24
از خواب بیدار شدم سیاه می دیدم نگاهم خمار بود خمار خمار اطرافم اهمیت نداشتند ـ چرخ و فلک سرم را چرخاندم بیشتر از حد معمول فشار آوردم صدا که داد به خودم آمدم چشم هایم باز شدند و صبح را دیدم سیاه می زد خمار بود ...
-
ایلیا
شنبه 8 اسفندماه سال 1383 21:03
یادم باشد دود را سفید بیافرینم اگر روزی خدایی کردم یادم باشد زمان را فراموش کنم فاصله را ناقص بیافرینم و برگ ها را به چهار فصل سبز مهمان کنم خانه ها را گرمایی از جنس لمس هدیه دهم بارانی ببارانم از جنس بوسه و یادم باشد یادت بیندازم .
-
ث - س - ث
شنبه 8 اسفندماه سال 1383 11:27
دیوار بکوب و بکوب و بکوب نشکست ؟ پس بکوب و باز هم بکوب دست هایت را ببینم خاکی شده اند ؟ خون می آید ؟ اما بکوب انگار تکان خورد اما نه ولی امید داشته باش و بکوب قطرش زیاد نیست اگر خواستی من هم کمکت می کنم ولی تنهای تنها بکوب بکوبی پایه ها می لغزند نمی بینی سقفمان هم به همین دیوار بند است محکم تر بکوب مشت به مشت که می...
-
ث
جمعه 7 اسفندماه سال 1383 14:54
آه می کشم عجب آهی چه سوزی دارم چقدر سوگوارم دلم به حال خودم می سوزد خودم را که نوازش می کنم دستم را پس می زنم ممکن است با دستت عوضی بگیرمش آن وقت بیا و درستش کن !
-
التماس
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1383 22:25
نوشته هایم را دوست دارم یک بار می نویسم و هزار بار می خوانم می ترسم از تنهاییشان دلگیر شوند غیر از من که کسی را ندارند پس سنگ می شوم . گل می شوم . باران می شوم و می خوانمشان نمی فهمند من هستم شاد می شوند برای خودم هم خوب است خودم را گول می زنم که یکی اینها را برای من نوشته آنوقت حس می کنم یکی مثل من وجود دارد شاد می...
-
زجر
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1383 22:05
تقصیر من نیست به بوی لبو حساسیت دارم حالم بد می شود چرا چپ چپ نگاه می کنید ؟ نمی دانستم لبو دوست دارید مثل خودتان !
-
کولی
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1383 22:38
کنار بزرگراه زندگی می کنم اینجا بزرگ شده ام من آن ته ته بزرگراه یک پارکینگ دارم که به اندازهء همهء ماشین های دنیا ظرفیت دارد پارکینگم را خودم ساخته ام نه با پول آجر به آجرش را دزدیده ام از گاوداری ها کارخانه های سنگبری از شهر که حرکت کنی من سمت راست بزرگراه هستم راه زیادی نیست خودم هموارش کرده ام من همیشه به شهر می...
-
ث
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1383 12:58
تو بزرگی پاهایت که زیبا می زنند آنقدر بلندی که صدایم نمی رسد آهای ! آن بالا ها هوا خوب است ؟ فوتم نمی کنی ؟ دلم بازدم بالا می خواهد برگهایم رشد که کردند هر جه دم و بازدمم برای تو .
-
رقص
شنبه 1 اسفندماه سال 1383 19:55
فرفرهء کوچکم دیروز پیدا شد زیر تخت افتاده بود نمی چرخید دلش گرفته بود ـ نوک تیزش شکسته بود نای رقصیدن نداشت آویزانش کردم باز می چرخد جای شما خالی جای هر چه فرفره هر چه دل سنگ .
-
استفراغ
شنبه 1 اسفندماه سال 1383 09:35
این سومین بار است که بالشم خونی می شود . دیشب . دیروز ظهر و امروز صبح . سه بالش خونین . کسی سرخی بدنم را از بالش ها پاک نمی کند . هفت بالش داریم . با این حساب خواب ظهرها حرام است و تا چهار شب دیگر می توانم سر بر بالینی پاک بگذارم . هیچ تفکری ندارم و از هیچ چیز رنج نمی برم . نیرویی هست که مرا فشار می دهد . مثل اینکه...
-
میز
جمعه 30 بهمنماه سال 1383 12:41
بغضی سیاه گلویم را می فشارد و من سکوتم ادامه می یابد زبانم آنقدر محکم به دهانم چسبیده که سکوتم می شود اجبار و شکمم می لرزد پاها را تکان می دهم تنهایی دوستانه ام را مزمزه می کنم افتخار می کنم به بودن با تو و افتخار می کنم به دوستیمان و می کوبم می کوبم می کوبم خراش میدهم و گلو می فشارم زمین را فاصله را زمان را زمانه را
-
زرد
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1383 17:42
فصل سقوط بود _ کاش موطنی دیگر را زندگی می کردم ساقه ام را درختی تکیه گاه بود سبزی اش را به خاطر می سپردند زمستان و پاییز و تابستان برگی از برگ های نارنج بودم سلامم می کردند برف ها لهم نمی کرد انباشتگیشان پاییز بود . فصل خداحافظی ها
-
ترس
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1383 21:00
فرشته ها جمع شوید بازوانم را بگیرید و هلم دهید مرا دور کنید از این باغ زیبا تا جایی که هیچ چیز نماند هوایی برای تنفس یا دست هایی آشنا پروازم دهید تا موسیقی های مسکوت زوزهء بادی نه چندان سرد جدایم کنید از شیرینی ها دور کنیدم از بهترین ها از خدا و مادر و دوستانه ها از صاحب مقدس دو دست من جز دردسری سیاه دلگرمی هایم را...